
دیرزمانی بود که احساس می کردم که در تلاطم زندگی همواره بر موجی سوارم که به ساحل امن آرامش نمی رسد. با خود گفتگوی درونی داشتم که چرا با وجود همه موفقیتهای کسب شده، همچنان خلا یی در درون احساس می کنم. انگار یک قطعه از پازل زندگی من گم شده بود و من بدنبال یافتن آن قطعه بودم و اینچنین مسیر زندگی من عوض شد. در طول سالهای زندگی خود، علاوه بر کسب مدارج علمی در زمینه های مختلف از جمله تدریس ریاضیات، ترجمه کتاب، امور مالی و … ، تجربیاتی کسب کردم و امروز کوله بار خود را با بیست و اندی سال تجربه کاری به دوش می کشم. در همین سالها، از وقتی که بخاطر دارم همواره بدنبال تغییر بودم. تغییر در زندگی انسانها و هدایت آنها به سوی کمال. همواره به این فکر می کردم که چگونه می توانم به دیگر افراد جامعه کمک کنم که هم رضایت قلبی برایم ایجاد شود و هم باعث رشد و تعالی فرد دیگری شوم.
جواب سوال را در بنیان نهادن یک مرکز خیریه و کمک به انسانهای ناتوان می دانستم، غافل از اینکه بسیاری از اوقات حتی افراد توانمند هم به کمک نیاز دارند تا راه خود را بیابند تا قلبشان آرام گیرد. در این میان با کوچینگ آشنا شدم و دانستم که کوچینگ همان تکه گمشده پازل زندگی من می باشد. کوچینگ به مثابه فانوسی است که در دل ظلمات شب تار، راه را برای انسانها روشن می کند و من بعنوان کوچ فانوس را به دست فرد سرگشته می دهم و چه زیباتر از این که انسانی را از ظلمت برهانی.
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای
پس نیکی را بکار، بالای هر زمینی و زیر هر آسمانی برای هر کسی
تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت
اثر زیبا باقی خواهد ماند حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد.